نویسنده: رزانا شهریاری

بازیگران: استاد

           دانشجویان دامپزشکی:

           امیر

           احمد

           هومن

           مهرداد

           حسن

           رعنا

           ساناز

           مهرناز

           سگ

صحنه: اتاق تشریح دانشکده دامپزشکی

میز تشریح آماده شده است. میزی فلزی که تمام وسایل تشریح روی آن چیده شده است. تیغ‌های

بیستوری (جراحی)، پنس‌ها، قیچی‌های تشریح، چاقو، پین‌ها، سوند شیاردار و پروب. دانشجوهای

دامپزشکی که متشکل از ۳ دختر و ۵ پسر هستند، در کلاس حضور دارند و منتظرند تا استاد و سگ

برای تشریح برسند. ۲ نفر از پسرها برای آوردن سگ رفته‌اند ولی هنوز برنگشته‌اند. همه در حال

گفتگو و خنده هستند و در موبایل‌هایشان موضوعات خنده‌دار یا جالبی را به هم نشان می‌دهند و

می‌خندند.

چند دقیقه می‌گذرد و استاد در‌حالی‌که گان پلاستیکی سفید رنگی به تن دارد از راه می‌رسد.

استاد: سگو هنوز نیاوردن؟

مهرداد: استاد، احمد و امیر رفتن بیارنش. الان می‌رسن.

استاد: بسیار خب. همتون آماده هستین؟ این واحد، واحدِ خیلی مهمی هست.

دانشجویان: (همه با هم) بله استاد.

سگ به سختی درحالی‌که خفتگیری به گردنش است، به داخل کلاس کشیده می‌شود. سگ قوی و

بزرگ جثه‌ای است. تمام تلاشش را می‌کند که فرار کند. انگار بسیار ترسیده است. دانشجویان با

دیدن سگ هیاهو می‌کنند و او را وحشتِ بیشتری در بر می‌گیرد.

احمد: چقدر سگ بزرگیه استاد. نمی‌شد تکونش داد. خیلی قویه. به زور آوردیمش.

استاد: خب، پسرا کمک کنید، بذاریمش روی میز. دهنشم با یه طناب محکم ببندید که یه موقع گاز

نگیره. دست و پاشم بگیرید.

سگ: (ترسیده و هراسان) خدایا منو برای چی آوردن اینجا؟ اینجا چه خبره؟ من خیلی می‌ترسم.

۴ نفر از پسرها سگ را روی میز می‌گذارند و دهان سگ را محکم با طناب می‌بندند.

سگ: (با چشمانی از حدقه درآمده) چرا دهنمو می‌بندین؟ من که با شما کاری نکردم؟ خیلی گرممه.

نمی‌تونم درست نفس بکشم. ولم کنین. ولم کنین…

سگ روی میز تشریح برای رهایی تقلا می‌کند، اما پسرها محکم دست و پاهایش را نگهداشته‌اند.

استاد: خب حالا می‌خوام بهش کتامین و کاسی‌ال تزریق کنم.

رعنا: استاد چرا کتامین و کاسی‌ال؟

استاد: برای یوتانایز[۱] از کتامین و کاسی‌ال استفاده می‌کنیم.

سگ: این آمپول چیه می‌خواین بهم بزنین؟ مگه من چکارتون کردم؟ تو رو خدا ولم کنید. تو رو خدا ولم کنید برم…

استاد سرنگ را در دست می‌گیرد و به سگ تزریق می‌کند.

سگ: خدایا چه اتفاقی داره برام میوفته؟ من خیلی می‌ترسم. می‌ترسم…

هومن: استاد نگاه کنید، داره می‌لرزه.

ساناز: شاید ترسیده. (خنده جمع)

استاد: خب بچه‌ها حالا یه ربع بهش زمان می‌دیم. بعد عکس‌العمل‌هاش رو چک می‌کنیم که اگه

کامل یوتا شده بود، تشریح رو شروع کنیم.

سگ: یوتا؟ این دیگه چیه؟ خدایا این چه حالیه؟ چشمام داره سنگین می‌شه ولی قلبم تندتر می‌زنه.

چرا این‌قدر گرممه. کاش یکی نجاتم بده. می‌خوان چه بلایی سرم بیارین؟ خدایا، چه اتفاقی داره

میوفته؟!

دانشجویان همراه استاد مشغول صحبت می‌شوند و استاد کمی از آناتومی سگ‌ها را برایشان

توضیح می‌دهد.

سگ: (در حالت خلصه کودکی‌اش را بیاد می‌آورد) بچه که بودم یه آدم نامرد مادرمو با تفنگ کشت. از

صدای شنیدن تیر اون‌قدر ترسیدم که نمی‌دونم چجوری خودمو پشت اون تخته سنگ قایم کردم.

دیدم که جنازه مامانمو دو تا مرد انداختن پشت یه وانت. هنوز صدای خنده‌هاشون یادمه. چقدر هوا

گرم بود و من چقدر تشنه بودم… (تکانی می‌خورد)

احمد: انگار هنوز نمرده استاد.

استاد: صبر کنید. دارو باید اثر کنه. هنوز زمان لازم داریم.

سگ: (سعی کرد خود را هوشیار نگهدارد) نمرده؟ پس می‌خواین منو بکشین؟ چرا؟ چرا این‌قدر

بی‌رحم و سنگدلین؟ خدایا چجوری باید فرار کنم؟ خدایا ببین، این آدما سنگدل و بی‌رحم چجوری

دست و پای منو بستن. چقدر تشنمه. من نمی‌خوام بمیرم…

دوباره چشمان سگ سنگین می‌شود. ناخودآگاه بدنش لمس می‌شود و دیگر قادر به حرکت نیست.

بی‌اختیار قطره اشکی از گوشه چشمش می‌چکد. دانشجویان و استاد هنوز مشغول صحبت

هستند.

سگ: (آرام نفس می‌کشد.) چقدر توی اون زندگیِ سگی روزا و شبای سختی رو گذروندم.

گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، باد و بارون و برف. بدون هیچ محبتی. بدون هیچ دست نوازشی. من

که حاضر بودم، خودم و جونمو فدای یه آدم کنم که منو بخواد. ولی هیچ وقت این شانسو نداشتم.

این شانسو نداشتم که قلبم برای یه نفر و قلب اون برای من بتپه. همیشه به سگایی که می‌دیدم

صاحب دارن، حسودیم می‌شد. چرا هیچ‌کس نباید منو دوست می‌داشت؟

استاد: خب بچه‌ها یه ربع تموم شد. ببینیم کیس آماده‌ست؟

استاد بالشتک کف پای سگ را محکم فشار می‌دهد و سگ تکانی شدید می‌خورد.

امیر: (می‌خندد) عجب سگ قلدریه استاد!

استاد: بازم بهش کتامین تزریق می‌کنیم و منتظر می‌مونیم.

سگ: بازم آمپول. کمک… کمک… هیچ‌کدومتون صدای منو نمی‌شنوین؟ شما دیگه چجور آدمایی

هستین؟ آخه به شما هم می‌شه گفت آدم؟ دست از سرم بردارین. دارین اذیتم می‌کنین. من

نمی‌خوام بمیرم. لطفاً…

صدای زوزه سگ تمام فضا را پر می‌کند و با همان ناتوانی کمی تقلا می‌کند. بعضی از دانشجوها

متاثر می‌شوند.

مهرناز: (کنار سگ می‌ایستد و نگاهش می‌کند.) استاد نگاش کنین. انگار اشک از چشماش اومده.

نکنه حرفای ما رو می‌فهمه؟ نکنه…

استاد: (به میان حرفش می‌پرد و با تحکم) خجالت بکش. تو فردا می‌خوای دکتر بشی. اشک اومده

یعنی چی؟ اینا حیوونن. مگه درک و فهم انسانو دارن. این قطره اشک بخاطر داروئیه که بهش تزریق

شده. همین.

مهرناز: (سرش را پائین می‌اندازد) بله استاد.

سگ: (التماس کنان به مهرناز نگاه می‌کند) آره تو درست دیدی. من اشک ریختم چون نمی‌خوام

بمیرم. تو درست گفتی، من حرفای شما رو می‌فهمم. تو رو خدا نجاتم بده. تو رو خدا نجاتم بده. وای

خدای من چقدر بی‌رحمن که دهنمو بستن. نمی‌تونم نفس بکشم. دارم خفه می‌شم…

حسن: استاد داره خس خس می‌کنه. انگار نمی‌تونه راحت نفس بکشه.

استاد: (با خنده) ما هم همینو می‌خوایم دیگه. ولی خیلی سگ جوونه. نمی‌خواد بمیره انگار. (صدای

خنده دانشجویان به جز مهرناز)

سگ با امیدی واهی در چشمان مهرناز می‌نگرد، شاید امیدی در چشمانش بیابد.

مهرناز: (عصبانی و غمگین) استاد ما داریم زجرکشش می‌کنیم.

استاد: (عصبانی و با صدای بلند) مینایی من حوصله این لوس بازیا رو ندارم. این یه واحد مهمه

براتون. باید بتونید پاسش کنید. اگر فکر می‌کنی، نمی‌تونی بمونی، برو از کلاس بیرون.

مهرناز: (قدمی به جلو برمی‌دارد) استاد این کار شما خیلی غیراخلاقیه.

استاد: (با عصبانیت زیاد) تو با چه جرئتی با من این‌جوری حرف می‌زنی؟ برو از کلاس من بیرون و قید

نمره این واحدت رو هم بزن.

مهرناز دوباره در چشمان خیس سگ خیره شده و اشک از چشمانش جاری می‌شود و به سرعت

کلاس را ترک می‌کند. سگ آخرین امیدش را هم از دست می‌دهد.

سگ: دیگه امیدی نیست. امروز، اینجا می‌میرم. اما چرا؟ مگه من چکار کردم؟ بعد از اون زندگی بد و

سخت، وقتی یکی پیدا شد و منو به اینجا آورد با خودم گفتم حتماً اینجا آدما میان دنبالم که منو ببرن

خونشون. حالا می‌فهمم چرا بقیه سگایی که می‌رفتن، دیگه برنمی‌گشتن. منِ خوش‌خیال. چقدر

براشون خوشحال می‌شدم. این آدمیزاد پست فطرت چه بلاهایی که سر ما سگا نمیاره. کاش

حداقل توی این زندگی کوتاهم طعم محبت رو می‌فهمیدم…

دوباره قطره‌ای اشک از گوشه چشم سگ می‌چکد و چشمان سگ آرام بسته می‌شود. آرام نفس

می‌کشد. آرام، آرام و آرام‌تر. هر لحظه تنفسش کندتر می‌شود تا اینکه به نظر می‌رسد دیگر نفس

نمی‌کشد.

استاد: خب فکر کنم، دیگه می‌تونیم شروع کنیم.

استاد تیغی برمی‌دارد و کف پای سگ می‌کشد.

سگ: آخ… سوختم… سوختم… نمی‌تونم حرکتی بکنم. خدایا نجاتم بده.

استاد پای سگ را بلند کرده و رها می‌کند و ابرویی بالا می‌اندازد.

استاد: خب، بچه‌ها جمع بشید، می‌خوام تشریح رو شروع کنم. اول از شکمش شروع می‌کنم.

سگ: (با عجز و ناله) نه… نه… من هنوز زنده‌ام. نکن. تو رو خدا نکن. من دردو می‌فهمم. نه… نه…

استاد تیغ جراحی را در دست می‌گیرد و از زیر گردن سگ تا وسط پاهای او را می‌برد. دانشجوها با حالت چندآوری به این صحنه نگاه می‌کنند.

سگ: (فریادکشان) من هنوز زنده‌ام… چرا؟… سوختم… سوختم… دارم از درد می‌میرم. خدایا… خدایا کمکم کن…

هومن: استاد این هنوز عکس‌العمل داره. چشماشو ببینین.

استاد: وای از دست شماها. چه سگی رو هم انتخاب کردید. مرده. خیالتون راحت. عکس‌العمل غیرارادی بدنشه.

سگ: (التماس کنان) من هنوز نمردم لامذهب. من هنوز نمردم زنِ بی‌خدا. داری منو زنده زنده تیکه پاره می‌کنی. آخ… سوختم… سوختم… کاش زودتر بمیرم… خدایا به دادم برس…

استاد: هومن و حسن اون پنس‌ها رو بیارید تا شکمشو باز کنیم.

دانشجوها جمع می‌شوند تا مراحل تشریح را کامل ببینند. هومن و حسن هم با پنس شکم سگ را باز می‌کنند که متوجه می‌شوند، قلب سگ هنوز می‌تپد.

حسن: (هراسان) استاد این بدبخت هنوز زنده‌ست. نگاه کنید، قلبش داره می‌زنه.

سگ: (با آخرین توانی که برایش مانده) منو بکشید و خلاصم کنید از این درد. سوختم… خلاصم کنید. بی‌خداها. سنگدلا. بی‌رحما. آرزو می‌کنم، خدا هرگز با مهربونی بهتون نگاه نکنه. خلاصم کنید از این درد…

استاد با عصبانیت چاقو را برمی‌دارد و شاهرگ پای سگ را می‌زند. خون فواره می‌زند و تمام میز تشریح را پر می‌کند.

استاد: (نفس راحتی می‌کشد) بالاخره مرد. چقدر سگ جوون بود کثافت. خستم کرد. خب حالا شروع می‌کنیم.

سگ بعد از ۴۰ دقیقه تحمل درد و رنجی وحشتناک آرام می‌گیرد و به خوابی ابدی می‌رود و بدن بی‌جانش برای تیم دامپزشکی می‌ماند تا تکه‌تکه شود.

استاد با دقت تمام اندام‌های سگ را به دانشجوهای دامپزشکی نشان می‌دهد و در مورد هر کدام توضیحات لازم را می‌دهد. ۱ ساعت طول می‌کشد تا تشریح به‌طور کامل انجام شود و در پایان جلسه با دستکش‌های خونی، بی‌اختیار با آستینش پیشانی‌اش را پاک می‌کند.

استاد: خب، پایان جلسه. چه کالبدشکافی پر ماجرایی بود.

همه دانشجویان به هم خسته نباشید می‌گویند و مشغول خنده شوخی می‌شوند. ناگهان مهرداد موبایلش را درمی‌آورد و در حالت سلفی نگه‌می‌دارد.

مهرداد: استاد، بچه‌ها آماده باشید. حیفه از این روز پر ماجرا و این سگ قلدر یه عکس یادگاری نگیریم.

همه با خوشحالی و لبخند‌هایی که حتی از پشت ماسک‌هایشان هم دیده می‌شود، کنار جسد

تکه‌تکه شده سگ زجرکشیده بی‌نوا می‌ایستند و کلیک!

[۱] روش مرگ با تزریق دارو که حیوان به خواب می‌رود و دیگر بیدار نمی‌شود.

* عکس شاخص این پست نقاشی‌ای است از  با نام:

 “My life in Your Hands”
از هنرمندی به اسم:
by Vega Bautista Cabezon (@vegawoof)