پیتر سینگر

برگردان به فارسی : حجت صوفی

چرا شمپانزه ها را در مراکز هولناک پژوهشی گرفتار می کنیم و آنها را در آزمایشات گوناگونی با  وارد آوردن دردهای شدید جسمی و روحی گرفته تا  قتل، به کار می بریم اما هیچ گاه درباره انجام دادن عمل مشابه ای روی انسانهای عقب افتاده ای که توانایی های ذهنی بسیار کمتری از آنها دارند، ایده ای به ذهن راه نمی دهیم؟ تنها پاسخ ممکن این است که شمپانزه، صرف نظر از درجه هوشش، انسان نیست در حالی که انسان عقب افتاده صرف نظر از کند ذهنی اش، یک انسان است.

این ” گونه سالاری” ست به شکل ناب و بی شائبه اش  و به اندازه ی بیش تر ِ  نژاد پرستی های پر حاشیه، غیر قابل دفاع است. هیچ بنیان اخلاقی برای پر اهمیت جلوه دادن عضویت در یک گونه ی به خصوص تا حد یک ویژگی اخلاقی سرنوشت ساز وجود ندارد.از نقطه نظر اخلاقیات ، همه ی ما در وضعیت یکسانی قرار می گیریم چه دو پا باشیم چه چهارپا یا به کلی فاقد پا.

به مشکل ترین بخش فلسفه ای که مبنای نظری جنبش آزادی بخش حیوانات می باشد رسیده ایم، اما برای پیش گیری از سوء تعبیر، بهتر است نخست کمی درباره این پنداشت مساوات طلبانه توضیح دهم.

این معنایی ندارد که حیوانات دقیقا همه ی حقوقی را داشته باشند که من وشما داریم. آزادی جویان حیوانات، تفاوتهای آشکار میان اعضای گونه ی ما و سایر گونه ها را دست کم نمی گیرند.حق رای، آزادی بیان و آزادی تعلق مذهبی، هیچ کدام به کار دیگر حیوانات نمی آید. به همین منوال چیزهایی که باعث آزار انسان ها می شود، ممکن است آزار بسیار کمتری یا حتی هیچ آزاری به حیوانات دیگر برساند. اگر من گروهی گاو را در یک وسعت جغرافیایی محدود کنم، فکر نمی کنم به آنها هیچ آسیبی رسانده باشم، از طرف دیگر اگر دسته ای از انسانها را در همان مرزها گرفتار کنم، اطمینان دارم که بسیاری از انها معترض خواهند شد که  با وجود جذابیتهای زیست محیطی آنجا، به انها به طور قابل ملاحظه ای آسیب می رسانم حتی اگر  به آنها اجازه داده شود که دوستان و خانواده هایشان را به آنجا بیاورند. انسانها به کوهنوردی ، اسکی، به دیدن نقاط مختلف دنیا و فرهنگهای متنوع  علاقه مندند. گاوها چراگاه های سرسبز و سرپناه هایی در مقابل هوای بد را دوست دارند. از این رو گرفتن حق مسافرت خارج از مرزهای آن وسعت جغرافیایی ، به شکلی برجسته، محدود کردن حقوق شان تلقی می شود.

41My2+t9JLL

اینک مثال دیگری را مطرح می کنم که به مشکلاتی واقعی در خصوص نحوه ی رفتارمان با حیوانات اشاره دارد، فرض کنید تصمیم داریم برای انجام یک پژوهش مرگبار علمی بر روی انسانهای نرمال بالغ ، آنها را به طور تصادفی از پارکهای عمومی بدزدیم. به زودی ترسی بر آنها غالب خواهد شد. هولناکی این گرفتاری، رنج مضاعفی بر دردی که در طی آزمایش متحمل می شوند، به آنها اعمال می کند.همین آزمایشات بر روی حیوانات غیر انسان ، در مجموع آزار کمتری در پی دارد زیرا ترسی از بابت گرفتار شدن به دل راه نمی دهند. مایلم اضافه کنم که اگر قرار باشد این پژوهش الزاما انجام شود، دلیلی برای ترجیح حیوانات غیرانسان که قابل مقایسه با یکسان پنداشتن خواست همه ی گونه هاست، در دست داریم. و یک نکته دیگر را لازم به یاداوری می دانم : هیچ چیزی در این ترجیح به این واقعیت که انسانهای بالغ ، اعضای گونه ی ما هستند مربوط نمی شود. توانایی آنها در آگاهی یافتن از اتفاقی که قرار است برایشان بیافتد تعیین کننده است. اگر به جای انسانهای بالغ، انسانهای دارای معلولیت ذهنی –  شاید بی سرپرست و سرراهی – را در نظر گیریم، در همان موقعیت یکسان با حیوانات غیر انسان در عدم توانایی کسب آگاهی مورد نظر قرار می گیرند. با پی گیری استدلال بالا – ارزیابی رنج کلی- ، انجام آزمایش روی حیوانات غیر انسان را مورد قضاوت قرار می دهم. باید از خودمان بپرسیم که آیا آماده ایم که به آزمایش مشابه ای روی انسانهایی با همان درجه ی آگاهی از آنچه قرار است برایشان رقم بخورد، اجازه بدهیم. اگر بپذیریم که این آزمایش می تواند بر روی میمونها و نه معلولان ذهنی بی سرپرست انجام شود ، ترجیحی از بابت انسان بودنشان قائل می شویم که نقض اصل یکسان پنداری خواست همه ی گونه هاست.

در مثال یادشده برای انسانهای نرمال بالغ توانایی ذهنی عالی تری فرض کرده ام که به رنج کشیدن بیشترشان منجر می شود. مهم است که در نظر گیریم در سایر موقعیت ها این حیوانات اند که ممکن است آزار بیشتری تجربه کنند، درست به این دلیل که نمی توانند بفهمند چه اتفاقی دارد می افتد. اگر یک حیوان وحشی را به زور در اختیار گیریم به این منظور که قرار باشد کمی بعد آزاد شود ، ممکن است واقعا نتواند نیت نسبتا مسالمت جویانه ی ما را از تهدیدی برای حیاتش تشخیص دهد. آنچه او تجربه می کند احتمالا ترسی فراگیر خواهد بود.

به این ترتیب ابعاد اخلاقی گرفتن حق حیات بیش از پیش پیچیده تر خواهد شد. درباره ی مواردی که تصریحی قانونی درباره ی کشتن انسانها وجود دارد، مناقشه ی پر حرارتی در جریان است، از این رو نباید جای شگفتی باشد که تصمیم گیری پیرامون اینکه آیا حیوانات غیر انسان نیز حقی برای حیات دارند یا خیر ، دشوار به نظر برسد. در صورتی که گرفتن حیات یک نوزاد  بی سرپرست با صدمه ی مغزی شدید، امری غیراخلاقی باشد، گرفتن حیات یک سگ یا یک خوک نیز به همان میزان غیراخلاقی ست زیرا توانایی ذهنی مشابه ای با نوزاد یادشده دارند. از سوی دیگر، شاید سپردن نوزاد به کام مرگ چندان هم غیر اخلاقی نباشد- چرا که با همه اینها،بسیاری از مردم فکر می کنند باید برای خاتمه ی زندگی چنین نوزدانی مجوزهایی درکار باشد و نوزادی که به این ترتیب، اسباب زنده ماندنش فراهم نمی شود هم چون کسی که به قتل می رسد، خاموش می گردد. در واقع ممکن ست مطرح شود که آمادگی ما برای نجات دادن یک حیوان غیر انسان  از تیره روزی اش در شرایطی که امیدی برای ماندنش متصور نیستیم، تنها جنبه ای است که در ان به شیوه ای به خواهانه با حیوانات بهتر از انسانها رفتار می کنیم.

تاثیر پافشاری سنت یهودی – مسیحی بر ماهیت شبه خداوندی بشر در هیچ کجا مانند آموزه ی رسمی غرب درباره ی تقدس بشر آشکار نیست.آموزه ای که به زندگی بسیاری از انسانهای با صدمه مغزی که در وضعیتی ناامیدکننده و چاره ناپذیر گرفتار آمده اند، نسبت به زندگی یک شمپانزه ارجحیت می دهد. تنها دلیل این ترجیح غریب البته این است که شمپانزه عضوی از گونه ی ما نیست و انسان نباتی هنوز به لحاظ زیستی ، انسان است. این آموزه با پذیرش سقط جنین که قتل موجودی از اعضای گونه ماست و نیز با به زیر سوال بودن به کارگیری همه ی توانایی تکنولوژی مدرن پزشکی برای نجات انسانها در همه ی موارد{مباحث بیواتیک پیرامون اتانازی-م}، به سستی گراییده است.

به عقیده ی من، از دهه ی فعلی با گرایشی پراهمیت و متفاوت نسبت به تقدس زندگی انسان مواجه شده ایم .دیگر صرف  عضویت یا عدم عضویت در گونه ی انسان برای قضاوت اخلاقی کافی به نظر نمی رسد و جای آن را دیدگاه جامع تری گرفته است که در آن خصوصیات و توانایی های ابژه ی قضاوت اخلاقی جایگاه بنیادینی دارند. چنین دیدگاهی تمایزهای پیشین را مورد تردید قرار می دهد اما هم چنان قتل موجودات واجد قابلیتهای همسان با انسانهای بالغ را نسبت به قتل موجوداتی که فاقد چنین قابلیتهای ذهنی هستند و همواره بوده اند، در پایگانی اخلاقی ارزشگذاری می کند.

این تبعیضی ست که برای گونه ی خود قائلیم و ما را به این باور سوق می دهد که چالش اخلاقی بیشتری در گرفتن حیات یک انسان نرمال نسبت به مثلا یک ماهی وجود دارد. اگر دلیلی برای تمایز یادشده ارائه شود این خواهد بود که انسان نرمال امیدها و برنامه هایی برای آینده دارد؛ از این رو گرفتن حیات انسان بر باد دادن چنین برنامه هایی خواهد بود، اما ماهی تا آن اندازه که من می دانم، تصور چندان روشنی از خود به عنوان موجودی دارای آینده و گذشته ندارد و از این رو قتل ماهی جلوگیری از تحقق پیدا کردن هیچ برنامه ای یا دست کم هیچ برنامه ی درازمدتی را موجب نمی شود. تاکید می کنم که این به معنای کم اهمیت بودن قتل ماهی به لحاظ اخلاقی نیست؛ اگر ماهی ها توانایی لذت بردن از زندگی شان را دارند که من هم می پندارم دارند، با اجازه دادن به آنها برای ادامه ی زندگی شان عمل بهتری در مقایسه با پایان دادن غیر ضروری به زندگی شان انجام می دهیم گرچه از بین بردن یک ماهی زنده به اندازه ی قتل غیر ضروری یک انسان نرمال بالغ اشتباه نیست.

بنابراین جنبش آزادی بخش حیوانات نمی گوید که همه ی موجودات زنده ارزش یکسانی دارند یا اینکه همه ی خواستهای انسان و سایر حیوانات بی توجه به اینکه آنها چه هستند، کیفیت یکسانی دارد. دیدگاه جنبش این است که از آنجایی که حیوانات و انسانها تمایلات مشابه ای دارند- برای نمونه جلوگیری از وارد آمدن درد فیزیکی- با عدم شتابزدگی بر عنوان کردن اینکه آنها انسان نیستند، این تمایلات مشترک را کانون قضاوت اخلاقی قرار می دهد. این مسئله ای ساده است اما با این وجود بخشی از یک تغییر بنیادین و قابل دستیابی در آینده ی دور در اخلاقیات است.

این انقلاب در سرانجام مسیر طولانی پیشرفت اخلاقی به ثمر می نشیند. من نمی توانم کاری بهتر از بازگو کردن جملات آن پژوهشگر برجسته ی تاریخ اندیشه ی قرن نوزدهمی W.E.H.LECKY  انجام دهم. وی در کتابش یا عنوان تاریخ اخلاقیات اروپایی نوشته است :  ” زمانی مهرورزی نیک خواهانه منحصر به اعضای خانواده بود ، به تدریج گسترش یافت و نخست دسته هایی از مردم، سپس یک ملت، بعد یک گروه از ملت ها و آنگاه همه ی انسانها را شامل شد و در پایان نفوذش بر چگونگی رفتار انسان با حیوانات حس می شود. “ او آنچه اکنون آزادی جویان حیوانات اظهار می دارند را پیش بینی کرده بود. در مراحل ابتدایی پیشرفت مان، اغلب انسانها به اخلاقی قبیله ای متعهد بودند. اعضای آن قبیله محافظت می شدند اما اعضای سایر قبائل تقریبا تا هر اندازه که ممکن بود مورد غارت یا قتل واقع می شدند. به تدریج حلقه ی محافظت وسیع تر شد با این وجود تا همین ۱۵۰ سال پیش، سیاه پوستان را وارد آن نکرده بودیم. آفریقایی ها به اسارت گرفته می شدند و آنها را برای فروش با کشتی به امریکا می آوردند. در استرالیا ، سفیدپوستان، بومی ها را به عنوان موجوداتی دست و پاگیر به همان  مناسبتی که کانگوروها امروزه از بین می روند، حذف می کردند. به همان شیوه که زمانی فراسوی اخلاق جنجالی نژاد پرستانه پیش روی کرده ایم ، امروزه در عصر دامداری صنعتی، در عصر به کارگیری حیوانات به صورت ابزار پژوهشی صرف، در عصر شکار نهنگ ، فک، کانگورو و در عصر نابودی حیات وحش باید ورای اخلاق گونه سالار حاکم گام هایی به پیش برداریم. بایستی آخرین مرحله را در گسترش حلقه ی اخلاقیات متحقق ساخت. مقالات پیش رو در نظر و عمل نشان می دهد چگونه این امر ممکن است انجام شود … .

* In PETER SINGER (ed), In Defense of Animals, New York: Basil Blackwell, 1985, pp. 1-10