پدرم ایدز داشت و مادرم سفلیس
و من با سرطان زاده شدم
تا نجات بدهم کودکانی را
که از سرِ تراشیدهی خود بیشتر دلگیرندپدرم ایدز داشت و مادرم سفلیس
و من با سرطان زاده شدم
تا نجات بدهم کودکانی را
که از سرِ تراشیدهی خود بیشتر دلگیرند
تا عذابِ خرچنگی که پنجه به جانشان میکشد
سلولهای مسموم را
هر روز به من تزریق میکنند
و همسلولیهایم هر یک دچارِ مرضی هستند
سیاه زخم، سِل، جزام
هر هفته تعدادیمان برای مرگ آماده میشویم
و زنده زنده شکم میدرند ما را
بر تختهای فلزی و زیرِ نورافکنهای بزرگ
ما آرزو کردیم نگذاریم همسرانمان آبستن شوند
چرا که سرنوشتِ فرزندانمان را
چیزی جز تحمل عذابی که بر ما گذشته نمیدیدیم
اما جلادانِ بزرگ
وسیلهیی برای آرزوهای ما اختراع نکردهاند
آنها تنها به زندگی همنوعانِ خود میاندیشند
و از دردِ پنهان شده
در چشمانِ سرخِ یک موشِ آزمایشگاه
چیزی نمیدانند
یغما گلرویی
Leave A Comment